Saturday, February 11, 2006
 

مقصود تویی!


بازم 22 بهمن و سالکرد تحولات سال 57. نمی دانم چند سال پیش بود نمیشمارم. نمیشمارم نه‌ از بدجنسی یا نفرت از وضعیت موجود. نه‌از بغض گران درد فراغ. نه‌ از حرص گامهای که‌ هرروز در جهت عکس تاریخ و تکامل بسوی قهقرا در مارشند. بلکه‌ تنها از آنجهت که‌ خیلی ساده‌ میخواهم شمارش سالهای یخی غربت راگم کنم!
باری در سالهای پیش از انقلاب، در دانشگاه(بیشتر منظورم دانشگاه‌ صنعتی آریامهر است)‌ بازار اعتصاب و درگیری با گارد دانشگاه‌(مسلح به‌ کلاخود و باطوم و سپر) بسیار گرم بود. هر چند روز یک بار در نهار خوری دانشگاه‌ (چلوکباب 2 تومن) هنگامی که‌ دانشجویان تازه‌ نهار کشیده و بسیاری حتی لب نزده‌ بودند، سینیهای بشقاب و لیوان به‌ هوا پرت و سنگ اندازی و شیشه‌شکنی اغاز میشد. بگدریم از اینکه‌ بد جنسان شایعه‌ کرده‌ بودند که‌ اعتصابیان خود بسیار زود به‌ نهارخوری رفته‌ و چلوکباب خود را میل فرموده‌اند.

من هم به‌ نوبه‌ خود چندگاهی در این خروشهای دانشگاهی شرکت کرده‌، سنگها انداخته‌ و شیشه‌ ها شکسته‌ام و البته‌ در این میابن تجربه های گران باری ، بخصوص در زمینه مبارزه‌ اندوخته‌ام که‌ 2 نمونه‌اش خدمت شما:

یکبار در جریان سنگ اندازی و فرا و گریز من و چند کسی مورد تعقیب چند مسلح به‌ سپر و باطوم قرار گرفتیم. بوفه‌ دانشگاه‌، روبروی ساختمان مجتهدی، اولین پناهگاهی بود که به‌ نظرم رسید. دویدم تو. دیدم که‌ متقاعبان نیز دست بر دار نبوده‌ آمدند تو. از روی پیشخوان سرو مشتری پریدم به‌ آنسو و خود را پشت دکه‌ پنهان نمودم. چند کسی نشسته‌ بودند و چای مینوشیدند. گاردی نابکار بدون اینکه‌ نیم نگاهی به‌ چایخوران خونسرد بیندازد یک راست آمد سراغ پیشخوان. اینرا که‌ دیدم از دری ، یادم نیست رو به‌ کجا زدم بیرون که‌ نابگاه‌ دردی جانسوز از باسن چپ شروع و سراسر وجودم را فرا گرفت. گاردی دیگری که‌ پشت آن در خروجی کمین کرده‌ بود باطوم محکم بر نشیمنگام زده‌ بود. تا چند هفته‌ بعد هم راه‌رفتن و بخصوص نشستن عذابی بود گران. باری در دفتر تجربیاتم نوشتم حفظ آرامش و نوشیدن چایی در شرایط بحرانی از شروط لازم مبارزه‌ است.

بار دوم، شاید چند ماه‌ بعد زمانش یادم نیست، در جریان اعتصابی دیگر و پس از جنگ و گریزی دوباره ‌باردیگر راهم به‌ همان بوفه‌ افتاد. اینبار بسرعت خود را به کنار‌ میزی که‌ هنوز لیوانی نه‌ تمام خالی چای بر سر آن بود رسانده‌ و بر صندلیی نشسته‌ پای بر پای انداختم. گاردی متقاعب این بار نیز کوتاه‌ نیامده‌ تشرف فرموده‌ آمدند تو. بر خلاف دفعه‌ قبل اینبار دم در توقف کرده‌ نگاهی به‌ سالون انداخت و یکراست آمد سراغ میز بنده.‌ با باطوم افراشته‌ اشاره‌ داد که‌ برخیز. به‌ حفظ خونسردی اندیشیده‌ و اشاره‌ای به‌ لیوان چای دادم که‌ ولکون بابا بزار چایمانم را بخوریم. بازبان اشاره‌ به‌ وضوح نشان داد که‌ این تو بمیری از مدل دیگریست. به‌ هر حال اینبار نیز نتیجه‌ باطوم شدیدی بود که‌ نتنها باسن سمت چپ را فلج کرد بلکه‌ مچ دستم را هم بی نسیب نگذاشت. ظاهرا" ضمیر ناخودآگاه‌ با توجه‌ به‌ تجربه‌ قبلی دست را به‌ دفاع از باسن ماموریت داده‌ بودند. در این احوال ساعتم را هم ، که‌ اتفاقا" دوستش هم داشتم ، به‌ شکل مشکوک و نامعلومی ازدست دادم. دوستانی که‌ بیشتر ضد رژیم بودند تحلیل میدادند که‌ گاردیها دزدهم هستند و ...

به‌ هر حال در دفتر تجربیاتم بابت اول را خط زده‌ نوشتم: مقصود تویی کعبه‌ و بتخانه‌ بهانه‌.


**********************************

This page is powered by Blogger. Isn't yours?