Friday, December 30, 2005
 

مورس

اوایل سال 1354یعنی در اوالین سال زندگی دانشجویی من گذر پوست به‌ دباغخانه‌ افتاد و من نوجوان، سر از سلول انفرادی زندان اوین درآوردم. چرا و چگونگیش بماند برای وقتی و مطلبی دگر. آنچه‌ که‌ میتواند مقدمه‌ این نوشته‌ باشد این است که‌ مدت 100 روز تمام مرا در سلول انفرادی نگه‌داشتند و گرچه‌ دراین مدت جز 2 - 3 بار بازجویی کوتاه و کتک مختصری قسمت نشد ولی 100 روز انفرادی حداقل در آن زمان از استاتیک بسیار بالایی برخوردار بود.
پس از چند روزی اقامت در انفرادی شیویه‌ کار نگهبانان و اوقات تعویض آنان را فهمیده‌ و توانستم نگهبان خوب و نگهبان بد را از هم تشخیص دهم.‌ از جمله‌ فهمیدم که‌ زندانیان روزی 3 نخ سیگار سهمیه‌ دارند. که‌ این البته‌ به‌ نوبه‌ خود آغاز سیگاری شدن من بود. من با درایت و زرنگی تمام! از سیگار به‌ جای قرص خواب استفاده‌ میکردم. آخر شب، هنگامی که‌ نگهبانی دریچه‌ کوچک درب سنگین و آهنین سلول 2*2 من راگشوده‌ و اخم آلود آخرین فرصت آتیش زدن سیگار را اعلام میکرد، من سیگاری آتیش زده‌ و در فرصتی کوتاه‌ هر 3 نخ سیگار سهمیه‌ خود را تا به‌ آخر میکشیدم. سپس در حالی که‌ تمامی اتاق دور سرم میچرخید به‌ خواب میرفتم. شاید بد نباشد که‌ بدانی سیگاری که‌ آنروز آغازیدم بیش از 25 سال طول کشید تا 3 سال پیش به‌ پایان رسانم.
در انفرادی میشنیدم که‌ کسانی سرودی یا آوزی سوت میزنند و میشنیدم که‌ نگهبانان سعی میکردند سوت زندانی خاطی را شناسای و ادب کنند. صدای فحشهای آب نکشیده‌ هراز چند گاهی از کوشه‌ای بگوش میرسید. من نیز البته‌ گاهگاهی سوتکی میزدم. تا آنجا که‌ به‌یاد دارم تنها یک بار به‌ دام افتادم. نگهبانی که‌ در نزدیکی سلول من در کمین بود موفق شد مرا لب غنچه‌ و در حال سوت زدن به‌ دام اندازد که‌ البته‌ کار با کمی جیغ و فریاد و فحاشی پایان یافت و بیخ پیدا نکرد. سلول من در بین دو سلول دیگر قرار داشت. این را از باز و بسته‌ شدن در سلولها و شنیدن صدای زندانبانان وقت غذا دادن میشد فهمید. طی مدت یک ماه چندین بار میهمانان سلولهای مجاور عوض شدند. بطور کلی گرچه‌ در سلولها همیشه بسته‌ بود ولی "باکمی تجربه‌" میشد فهمید که‌ در اطراف چه‌ میگذرد. به‌ خصوص هنگامی که‌ کسی را از شکنجه‌ و باز جویی باز میآوردند، که‌ صدای آه و ناله‌ زندانی همراه با غر و گفتگوی همزمان چند نگهبان از جمله‌ علائم بارز این امر بود.در هفته‌ دوم اقامت در انفرادی اوین، کسی از سلول مجاور مشتی‌ به‌ دیوار کوبید. ابتدا کمی جا خوردم سپس فهمیدم که‌ همسایه‌ سلامی دارد. به‌ تدریج چند ضربه‌ هرازگاهی به‌ زدن آهنگ آواز و سرودهای "کوه‌" تبدیل شد. آهنگهای مشترک زیاد داشتیم ولی "ضربه‌های" نا آشنا هم کم نه‌ بودند. آن همسایه‌ پس از چندی جای خود را به‌ همسایه‌ دیگری داد و این بار این من بودم که‌ تلاش کردم تا همآوازی را اغاز کنم. گاهگهای موفق میشدم و گاه‌ به‌ گاه‌ همسایه‌ جدید با چند ضربه‌ محکم به‌ وضوح عصبانیت خود را از تماس "دیواری" اعلام مینمودپس از چندی روزی ، یعنی در اویل ماه‌ دوم اقامت در هتل اوین، به‌ ذهنم رسید که‌ تماس آوازین خود را با کلام مزین کرد و آهنگ را به‌ مورس ارتقاع دهم. از مورس که چیزی نمیدانستم پس قرار بر این گداشتم که‌ خیلی ساده‌ الفبا را تکرار کنم. یعنی الف 1 ضربه‌، ب 2 ضربه‌، پ 3 ضربه‌ و الاآخر. با همسایه‌ دست چپی شروع کردم، نه‌ حالی شد نه‌ حالش را داشت. پس از چند روز ناامید از چپ رفتم سراغ راست و تلاش دوباره‌ را آغاز کردم. مدت یک هفته‌ از صبح تا سر شب، البته‌ غیر مواقعی که‌ خطر حضور نگهبان را در نزدیک سلولم احساس میکردم، به‌ زدن آهنگی و مورس کردن اشعارش سپری کردم. بی نتیجه. از دست راست هم کاملأ نا امید شده‌ بودم که روزی، پس از ناهار، صدای ضربه‌ های مشت پر اضطراب همسایه‌ دست راستی را شنیدم که‌ شعر آهنگ را تکرار کرد. از حالتش یاد "یافتم یافتم" ارشمیدس افتادم. بعد ها گفت که‌ آنروز دادگاهی داشته‌ و وسط دادگاه‌ فهمیده که‌‌ من چه‌ مرگم است! که‌ با صبح بخیر شروع و با شب بخیر خاتمه‌ می یافت. مورس را بعدأ کمی تکامل دادیم مثلأ بجای 12 ضربه‌ کوتاه ، حرف ر، یک ضربه‌ بلند و 2 ضربه‌ کوتاه میزدیم.‌ اسمش یادم نیست ولی از دانشجویان کنفدراسیون بود. از اروپا بر گشته‌ در فرودگاه‌ دستگیرش کرده‌ بودند. پرسیدم چرا برگشتی؟ کفت که‌ اینجا به‌ دنیا آمدم، اینجا هم میخواهم بمیرم( آن روزها شنیدن جملات اینچنینی چه‌ حالی میداد!). کمی از اروپا گفت و از کار و زندگی خودش کمی هم از ایران و دانشگاه‌ و ... پرسید که‌ جوابش دادم. البته‌ هردو حدود احتیاط رعایت میکردیم که‌ هر کلکی ممکن بود.نکته‌ای که‌ عامل اصلی به‌ یاد آمدن و ذکر این خاطره بود، خواندن شعری از خسرو گلسرخی است که‌ آنروزها در اوین با ضربه‌ های کوتاه و بلند مشت کسی که‌ هرگز رویش را ندیدم و در تلاشی یک هفته‌ای یادگرفتم. یاد این دوست هم بند همیشه‌ گرامی باد. و این هم از شعر گلسرخی

بايد كه دوست بداريم ياران

بايد كه چون خزر بخروشيم

فريادهاي ما اگر چه رسا نيست بايد يكي شود

بايد تپيدن هر قلب اينك سرود

بايد سرخي هر خون اينك پرچم

بايد كه قلب ما سرود ما و پرچم ما باشد . ....

http://www.avayeazad.com/khosro_golsorkhi/khastetar_az_hamishe/37.htm


**********************************
Friday, December 23, 2005
 

خودخواهی

قطره‌ام،
جاری میان ابر و خاک.

آرزویم
شبنمی بر گلپری

من همه‌ ترسم
گم شدن درباران.

من همه‌ مرگم
غرق شدن در دریا!


**********************************
Saturday, December 03, 2005
 

اسکی و بچه‌ بد

چند روزی است که‌ برف میبارد. احساس آرامش و شادی را در نگاه و حرکات تک تک همکارانم بخوبی میبینم. زمستان و تعطیلات زمستانی و بازی و ورزش زمستانی از خطر فاجعه خشک و بی برف بودن نجات یافته‌است. مدتها بودکه‌ شایعه زمستان گرم لب و لوچه همکارانم را چنان برچیده بود که گرمترین جوکها، حتی با لهجه کج و معوج چو منی، هم نمیتوانست یخ لبشان را آب کند.
اسکی از مشهورترین و پرطرفدارترین ورزشهای، در تمام کشورهای اسکاندیناوی است. سوئدیها به‌ دلیل برتری انکار ناپذیر نروژیها در تمام مسابقات این رشته‌ ترجیح میدهند که‌ در مورد اسکی کمتر و اگر مجبور باشند درگوشی صحبت کنند، بااین حال نوادگان وایکینگها بدون شک از زمره‌ شیفتگان درجه اول سرسرو لیز خوردنند. بحث اسکی و برنامه‌ ریزی برای مرخصی زمستانی و تعریف داستانهای پر از هیجان و پرحادثه‌ از برنامه‌ اسکی سال قبل. تقریبأ در تمام طول سال از مهمترین موضوعات مورد بحث همکاران سوئدی من در پاوسهای قهوه است.
… ومن پس از اقامتی 14 ساله‌ در این قطب برفی هنوز حتی یک "سر" هم نخورده‌ام. نه‌ اینکه‌ دلم نخواهد. نه‌ اینکه‌ کم باشند کسانی که‌ از این بابت متلک بارم کنند. نه‌ اینکه‌ بچه‌ ها، خانه‌، کم برای اسکی غربزنند. نه‌ داستان گریز من از اسکی به‌ 30 سال قبل برمیگردد، بقول شاعر: "به روزگاری خوفی نشسته‌ بر دل …"
در یکی از روزهای عادی پاییز سال 1353 من که‌ اولین روزهای زندکی دانشجوییم را تجربه‌ میکردم در پیچ و خم راهروهای پیچ در پیچ و ساختمانهای پراکنده به‌ تحقیق و تفحص مشغول بودم. نکته‌ای که‌ ذهن آدم را پیش از هر چیزی بخود جذب میکرد وجود انواع اتاقهای دانشجویی بود. اتاق موسیقی، اتاق کوه، اتاق نقاشی …. هر یک از این اتاقها مرکز تجمع عده‌ای با تمایلات سیاسی فرهنگی مشترک بود. به هر حال از اسکی منحرف نشویم. من که‌ سر به‌ هر گوشه‌ای میکشیدم بسیاری از این اتاقها را کشف کرده‌ بودم. آن روز در گوشه‌ پرتی از ساختمان اصلی دانشگاه که‌ بگمانم اسمش ساختمان "مجتهدی بود" تابلوی دیدم که‌ برآن نوشته‌ بودند " اتاق اسکی " . در اتاق باز بود. جوانی همسن و سال خودم در گوشه ای ازاتاق پشت میز کوچکی نشسته‌ بود و کتاب میخواند. از سر کنجگاوی در زده‌ و وارد شدم. جوان که‌ پیدا بود مشتری چندانی ندارد با لبخند ملیحی خوشامد گفت و صندلی تعارف کرد. از احوالم پرسید و از اینکه‌ دانشگاه‌ را چطور دیده‌ام و چه‌ را بیشتر پسندیده‌ام و از چه انتقاد دارم و … من که‌ در این مدت تقریبأ به‌ همه اتاقهای هنری فرهنگی سرکشیده‌ بودم و فرمول رایج این بحثها را یاد گفته‌ بودم ، توانستم دوست اتاق اسکی را به‌ بحثی گرم و طولانی دعوت کنم. سرآخر از اتاق اسکی پرسیدم و شنیدم که‌:
اتاق اسکی در فصل زمستان هر هفته‌ یک برنامه اسکی ترتیب داده‌ و سعی میکند با جمع آوری و کسب امکانات و وسایل لازم شرایط شرکت و استفاده‌ دانشجویان را از این ورزش زیبا، پر تحرک و پر هیجان فراهم سازد. سپس دوست اسکی‌دوست من با توضیحات و تعاریف طولانی کوشید که تمایل و علاقه‌ من را به‌ ورزش اسکی جذب کند و در این کار تا آن اندازه موفق بود که‌ وقتی از اتاق اسکی بیرون آمدم کارت عضویتی در دست داشتم و اسمم را در لیست شرکت کنندگان در برنامه آموزشی که‌ قرار بود جمعه همان هفته‌ انجام شود نوشته‌ بودم.

عصر همان روز در کافه‌ دانشگاه یکی از دوستان کوردم را دیدم که‌ چند سالی از من بزرگتر بود و طی این مدت مدتها مرا با راهنمایها و کمک مستقیم یا غیر مستقیم یاری رسانده‌ بود. از هر دری سخن گفتیم و هنگامی که‌ پرسید، امروز چطور گذشته‌ ، با هیجان داستان دیدار اتاق اسکی و عضویتم را تعریف کردم دوستم که،‌ هرکجا هست خدا نگهدارش باد، مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و سپس به‌ آرامی و شمرده‌ شمرده‌ گفت:
"میخواهی بری اسکی مبارک باشد اما بچه‌ ها اسکی نمیروند."
بیانش به‌ قدری واضح و "پر معنی" بود که‌ هیچ توضیح اضافی لازم نداشت. بچه ها اسکی نمیرند. معلومه‌ که‌ نمیرند. همه که‌ مثل من خام نیستند که‌ به‌ آسانی در دام نقل و شیرینی‌پراکنیهای عوامل رژیم قرار گیرند. چگونه‌ ممکن است که‌ " بچه‌ های خوب " به‌ ورزش اشرافی چون اسکی تمایل نشان دهند. چگونه‌ … خودبهتر دانی.
احساس کردم که‌ عرق سردی تمام بدم را خیس کرد. حالا چطور خودم را از این وضع نجات دهم. باخودم گفتم حماقتی کردی سریع نجنبی این لکه‌ ننگ به‌ آسانی پاک شدنی نیست. با عجله کارت اسکی را از جیبم درآوردم و درمقابل دیده‌گان دوست بزرگتر و بزرگوارم تکه‌ تکه‌ کردم و گفتم : خدارا شکر که‌ درسایه‌ دوستی چون تو از انحرافی بزرگ نجات یافتم و ….
لبخندی زد و گفت دوست واسه‌ همین خوبه‌ " دوست تو آن است که‌ ... " .

پس از 30 سال هنوز هم تا موضوع اسکی بمیان آید، اثرات آن عرق سرد آن روز را بر ستون فقراتم احساس میکنم و از خود میپرسم: راستی آیا بچه‌ های خوب هنوز هم اسکی نمیکنند؟


**********************************

This page is powered by Blogger. Isn't yours?