Thursday, November 17, 2005
خواب تو، خواب من
تو هنوز در خوابی
من کتابی در دست
به تماشای تومشغولم و بس.
چشمهایم
چشمهای تشنه
قطره قطره
زسرزلف سیاهت نوشند
دستهایم
دستهای خسته
تک تک خال وجودت بویند
لبم از میل لبت میسوزد
چههوایی است به دل!
من کتابی در دست
درکمینم کهتو بیدارشوی.
چه نیازی دارم
که مجالی یابم
کهجوان برخیزم.
میخندی!
به چه میخندی؟
باکه میخندی؟
میهمانی یا که صاحبخانه؟
دل ناآرام
تاب این طعنه نیارد
به در قلعه رویا کوبد
خوابت بس!
یا به پیشم باز ای
یا به پیشت خوانم.
میگشایی چشم
.... میگشایم چشم
توکتابی در دست
سربه بالینم نهاده
پای بر پایم گذاری
دست برمویم کشی
بی صدا میگویم
خوابت بس
چشم بگشای و ببین
این منم که به بالین تو بیدار نشستهام!
بی صدا می خندی
" تو ز بیدار چه خواهی که نیابی در خواب؟"
آن روزها که امروزی بودم
.بسی نیشخند نثارناصحان زمانه کردم
که دیروزیم این روزها
.همه تلاشم ناصح نبودن است
____________________________