Monday, October 31, 2005
بلیطت را نشان بده تا بگویم کیستی!
بین سالهای 95/97 به کار شریف بلیط فروشی و کنترل در ایستگاهای متروی استکهلم مشغول بودم. پس از مدتی کار و کسب تجربه متوجه شدم که عبور افراداز مقابل باجه کنترل بلیط به شکل بسیار باور نکردنی طبقه بندی شدهاست و میتواند زمینه بسیار مناسبی برای روانکاوی و رفتار شناسی افراد باشد. از آنجا که من نه رفتارشناس ام و نه روانکاو، تنها به ذکر خام دیدههای خود و گروه بندی مسافران با و بدون بلیط اکتفا کرده تجزیه و تحلیل ریشهای موضوع را به کاردانان ریشه یاب میسپارم.
عابران عزیز باجههای بلیط فروشی عبارتند از:
1. آنان که بلیط ندارند، و از این نداری خود خجل اند. اینان هماینکه به نزدیک باجه میرسند در حالی بشدت گرم جستجو در جیبهای جلو و عقب و کت و شلوار و پیراهن خویش اند و درحالی که همه حواسشان به این است که از تماس مستقیم چشمشان با چشم کنترلچی"بازجو" جلوگیری کنند، از مقابل باجه میگذرند. هر کنترلچی بدجنسیمیتواند با یک نداو نهیب روخسار این مسافران بخت برگشته را همچون لبو قرمز نماید.
2. آنان که بلیط ندارند و به این نداری خود افتخار میکنند. اینان درحاکی که تو چشمهای کنترلچی "فلک زده" ذل زدهاند به آرامی از مقابل باجه میگذرند. از نگاهشان میخوانی " بلیط ندارم، خوش دارم نداشته باشم، جرات داری اعتراض کن تا حالیت کنم" . بسیاری از اینان دوست دارند که تاکید کنند که پول دارند ولی بلیط نمیخرند که نمیخرند!
3. آنان که نه بلیط دارند نه جرات. اینان نزدیک باجه گربه وار به کمین مینشینند تا در فرصتی که باجه خالی شده (کنترلچیهاهم جیش میکنند!) یا سر کنترلچی به کاری گرم است همچون تیر از چله کمان خارج شده در یک چشم به هم زدن از مقابل گیشه بگذرند. اگر کنترچی تیز پایی اینان را به دام اندازد، با همان سرعت اولیه دنده عقب زده به سوی در خروجی خیز بر میدارند و در یک به چشم به هم زدن از دیده گم میشوند.
4. آنان که بلیط ندارند اما تا بخواهی رودارند. اینان بنا بر اصل "دوست آن است که گیرد دست" دوست همچوان یکی از دوستان بسیار نزدیک کنترلچی "هاج و واج مانه" درحالی که لبخند بسیار ملیحی بر لب دارند به آرامی به باجه نزدیک شده سلام گرمی عرض کرده از احوال کنترلچی و خانواده محترمه میپرسند. بسیار اصرار دارند که مطمئن شوند که هیچ ملالی بهجز دوری ایشان در میان نیست و دنیا بر وقف مراد است. اگر هم بدانند که مثلإ کردی، تمام دشمنان کذشته و آینده این ملت مظلوم را به باد نفرت و نعلت میکشند و صحبت کنان به آرام بسوی ایستگاه "میخزند". و اما اینان چه نگاه عاقل اندر سفیهی تحویل آن بلیط فروش "نارفیقی" میدهند که قوانین بازی را به هم زده و پس از آنهمه مایه کذاری بازهم طلب بلیط ناقابل نماید.
5. آنان که بلیط دارند ولی بسیار از این دارندگی خود خجالت میکشند. اینان قبل از هرچی امید وارند که کسی ازشان بلیط طلب نکند اما اگر کنترلچی ناکسی جلوشان را بگیرد به سرعت " و دزدکی" بلیط را نشان داده میگذرند. در چنین حالتی بی اغراق میتوان دانههای عرق خجالت را بر پیشانی این بخت برگشته گان دید.
6. آنان که بلیط دارند اما کنترلچی را قابل نمی دانند. اینان طاووس وار هـمچون کسی که تمام مترو را خریدهاندخرامان خرامان و به آرامی ، با گردنی افراشته از مقابل باجه "زندانی" میگدرند. گوی اظهر من الشمس است که بلیط دارند و در چنین حالی وای به حال آن کنترلچی خنگی که از این "عیان" "بیان" خواهد. به آرامی دست در جیب کرد ودرحالی که بانگاه تحقیر امیزی سراپای کنترلچی بی ادب را برانداز مینمایند اجازه روئیت گوشهای از بلیط خود را میدهند و میگذرند. بسیاری از اینان فراموش نمی کنند که در جنین موقعیتی به دیگر مسافران نگاهی کرده و سری آنچنانی تکان دهند.
7. آنان که بلیط دارند و میخواهند مطمئن بشوندکه بیخود بلیط نخریدند. درواقع میخواهند "کاملإ" از بلیطشان استفاده کنند. بدا به حال آن کنترلچی "کارندانی" که ارزش پولی که اینان خرج کردهاند نداند و از اینان بلیط مطالبه نکند. در حالی که باصدای بلند به این سهلانگاری اعتراض مینمایند بلیطشان را به دماغ کنترالچی میچسپانند و غرغر کنان از برابر گیشه میگدرند. بسیاری مواقع اینان دقت و اصرار دارند که کنترلچی سهلانگار حتمأ حتمأ بلیط دیگر مسافران را هم کنترل کند.
8. آنان که بلیط دارند اما "خود باوری" ندارند. اینان در حالی که بلیط را تا حد چشم بالا آوردهاند و سر را به سوی باجه کج نمودهاند از مقابل کنترلچی" دیکتاتور" رژه میروند. ترس از احظار و از اینکه به هر دلیل و بهانهای اجازه عبور نیابند را میشود به راحتی در نگاه مضطربشان خواند. بسیاری از کسانی کهدر مترو دچار "پاپیچ خوردن" یا صوانح دیگری از این قبیل میشوند به این گروه مسافران تعلق دارند.
9. و بلاخره آنان که بلیط دارند و مثل بچه آدم به موقع بلیط خود نشان داده از مقابل باجه میگذرند. اما باور کنید که تعداد این افراد بسیار کم و نادر است.
راستی، تو به کدام دسته تعلق داری؟
**********************************
Friday, October 28, 2005
وداع
دل ندارم
که سپارم تو بدین دل، دلبر!
دل برآرم،
که دلآزارم از این
قلب و ریای
دل خویش.
**********************************
Wednesday, October 26, 2005
رکود
به یاد تابستانی که نماند نه در هوا نهدر...!
اسبی از گوشهابری رویید،
مرغی از شبنم گیاهی نوشید
کودکی برلب آب
طرح یک جاده کشید
نغمهای میشنوم
دختری میخواند
عشق راباید یافت!
جستجو باید کرد
من چرا منتظرم!
***
اندر این ساحل سرد
زیر چتر خورشید
گرم یک اندیشه
دل بهدریا بزنم یا نزنم
می نهم
پلک
به هم.
***
کودکی جیغ کشید
مرغی از خاک جدا شد
اسبی از قله رمید
دختری میخواند
عشق را باید جست
من
چرا
منتظرم؟
****
اندر این ساحل دور
غرق یک اندیشه
بروم یا نروم
می روم
من
درخواب.
**********************************
Saturday, October 22, 2005
بلوغ و بیداری
نه صحبت از سیاست نیست.
بلوغ ،که گذاری است از"فردایی بودن" به "امروزی شدن"، نشان فراوان دارد.بگمانم عیان ترین نشان این گذار خواب گریزیست.
دیشب 2،3تن از دوستان دخترم خانه ما بودند . ساعت از 3 کذشته بود، خسته و خوابالوده خمیازه به همدیگر تعارف میکردند ولی هیچکدام کوچکترین تمایلی به خواب نداشتند. گویی مسابقهی نگفته در جریان بود که کی بیشتر دوام کم خوابی دارد. گویی حکم برآن بود که آنکه بیشردوام آورد بالغتراست.
بسیار از تفاوت نسلها و تغیر عادات و رفتار سخن میگویند و مثال میآورند، ولی شکی ندارم که همه نسلها گذار از "امید فردابودن" به" نسل امروزشدن" را با خواب گریزی جشن گرفته اند.
یاد صد ها شبی بخیر که با عزیزترین دوستان در سقز یا در تهران تا طلوع سحر هر کاری میکردیم غیر خواب.
شک ندارم که بسیارند کسانی که چون من بیشترین خاطراتشان از دوستان و یاران دوران جوانی از زمانی است که ساعت از 12 شب گذشته باشد.
یادتان خوش و خوابتان شیرین ای همرهان شب زنده داریهایم.
...و دیشب من دیروزی در نقش پدر دنبال بهانهای میگشتم برای نگران شدن. و بهانه کم نبود. دخترم 10 صبح کاری داشت و باید جایی میبود.
**********************************
Thursday, October 20, 2005
پاییز
حدود 20 سال پیش دل گرفته یکی از زیباترین غروبهای پاییزی خدارا، از دامنه یکی از زیباترین کوهستانهای کردستان، نگاه میکردم
پاییز
و غروب شاهکاریست ز آمیزش رنگ!
غم اگر بگذارد
چه نشاط انگیز است
رنگ پاییزی این کوهستان.
اشک اگر بگذارد
دیدهگانم به افق خواهند یافت
رنگ زیبای گل رویاها
رنگ سرخ گل عشق.
باز به چه میاندیشد
دل سودازدهام که سرشک
پشت دیواره چشم
مشت گره کرده بهدر میکوبد،
موج در موج به دریا ماند.
بهدل گمشده در شهر شلوغ
یا به یاران عزیزی که دژخیم گرفت.
یا بدان بختک شومی کهخزید
تا که بر سینهی خلق چنبر زد.
یا که این بغض گرانی که چنین
پنجه در ریشه جان افکندهاست
میوه تلخ ملالت باریست کز ریشه صبر روییدهاست.
کو کجاست معجزهگر؟
وقت آن نیست که حلوا سازد.
گوبیا!
حاصل باغ ز نقصان برهان
کین مویزان به خزان افتادند!
آه!
غم اگر بگذارد
چهنشاط انگیزاست
طرح پاییزی این کوهستان
**********************************
Friday, October 14, 2005
دیروزی
عجله نکنی این سایتم یه روزی یک چیزی میشه
**********************************